دیشب بعد افطار رفتیم باغ که پسر خاله های همسر هم اونجا بودن...یکیشون یه پسر داره که 1/5 سال از علی بزرگتره،هی می گفت علی کوچولو بیا بازی کنیم...علی هم از رو پای من جم نمی خورد.خانوم پسر خاله آروم بهش گفت بذار علی یکم یخش باز بشه میاد...
5 دقیقه بعد
من:علی پاشو برو دیگه
علی:هنوز یخام باز نشده!
بقیه:
نیم ساعت بعد(بعد کلی بازی)
من:چرا باز اومدی؟؟
علی:آخه یخام داره میاد بالا
من:
خاله مشغول آشپزیه...میری بهش میگی:خاله مزاقب باش نسوخی!!!
به بابامیگی:من پیتوکک می خوام!(بر وزن پیکو تک بخونین لطفا)
واین داستان ادامه دارد....
امروز تولد گل پسر مامانه!
علی نازم سه ساله شدنت مبارک...
بنا به دلایلی تولدتو 5شنبه می گیریم و با دست پر میام تو وبلاگت ایشالله...
علی:الاغا مث مامانا می مونن؟؟؟
من:نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
علی:پس مث علیا می مونن؟؟!!!اینجوری...
وکلی صورتشو کج و راست می کنه تا به من ثابت کنه حرفشو