موتور شکسته...

زمانی که علی رو ختنه کردیم خاله جون براش یه موتور اسباب بازی آورد...تا همین چند روز پیش سالم بود!علی داشت به درودیوار می زد موتورو... بهش میگم:علی اینو خاله جون برات آورده ها!

 

علی:چرا؟

من:رفتیم دکتر (با عرض معذرت) شوشولتو برید بعدش خاله برات کادو آورد...

 

.

 

.

 

.

 

امروز

من:علی چرا موتورتو شکستی؟

علی:عیب نداره!دوباره شوشولمو ببرین بازخاله برام می خره!!!

 

لاکی جون

 

امروز بابا به مناسبت روز مرد برا خودش و خودت یه لاک پشت خرید!!!

 

اولش که می خواستی نیگاش کنی سرشو از پاکتی که توش بود بیرون آورد و شما از ترس جیغ زدیولی بعدش که اومدیم خونه کم کم حاضر شدی بهش دست بزنی...تازه بعدشم می خواستی با بابا رنگ کنی لاکشو!

 

خلاصه یه دردسر به دردسرای بنده اضافه شد.نه حاضری بهش دست بزنی ونه طاقت دوریشو داری...خدا به خیر بگذرونه اگه جناب لاک پشت بره یه گوشه ای و دور از چشم تو باشه...

 

الان لاک پشت خان تو سبد رو تراسه و شما هم بغل من داری لالا می کنی

 .

.

.

.

.

.

 

بعدا نوشت(برای زهرا جان):

 

چند سال پیش که هنوز بچه نداشتیم یه لاک پشت خریده بود نصف این...کلی ذوق می کرد باهاش.وقتی اومدیم خونه جدید گذاشتیمش خونه پدرشوهرم .موند تو باغچشون یک سالی اونجا می دیدیمش، اما یهو غیبش زد.

 

دیروز رفته بودیم خونشون باغچشونو آب می دادیم  یاد لاکی افتاد و گفت الا و بلا باید برا علی لاک پشت بخریم!!!البته من می دونستم که منظورش از علی بابای علیه!!!

الان علی راحتتر باهاش بازی می کنه و برش میداره،ولی تا دست و پاهاشو تکون میده میندازتش!یکم زمان می خواد تا عادت کنه

روز مرد


پدرم!

 

برای چیدن ستاره های قلبت با سبدی پر از گلهای زیبا می آیم

و گل ها را در باغچه دلت می کارم تا بدانی چقدر دوستت دارم .

روزت مبارک...

 

همسرم!

 

یه زغال برمیدارم دورت خط میکشم و مینویسم:

این بی معرفت دنیای منه !

 

روزت مبارک...

 

پسرم!

 

مرد کوچولوی مامان...روزت مبارک

 

دوباره بیماری...

سلام پسر گلم

از ظهر دیروز دوباره بیحال شدی و بعدشم تب کردی...بهت شربت استامینوفن دادم و خوابیدی ولی دوباره ساعتای 5 بود که دیدم داغی...بابا رو صدا زدم و بردیمت دکتر...متخصص اطفال که نیست شکر خدا عصر پنجشنبه...رفتیم پیش دکتر نژاد رحیم که بابا باهاش آشناست و اونم بعد معاینه گوشات گفت گوش راستت عفونت کرده و همچنین گفت به خاطر سابقه تشنج ناشی از تبت باید هر جور هست نذاریم تبت بالاتر بره و یه چیزایی گفت که من و بابا از متخصص نشنیده بودیم واگه شنیده بودیم برعکسش بود و برامون عجیب بود،ولی خب به حرفش گوش دادیم...

 

خلاصه اینکه دیشب شب سختی بود،ساعت به ساعت بیدار شدن و چک کردن تب جنابعالی...الحمدلله الان بهتری ومشغول آتیش سوزوندن

 

 

 

 

 

پی نوشت:بابات میگه نصف عمرم تموم شد به خاطر مریضیای علی و جوری اینو میگه انگار اون نصفش اومده چسبیده به من!!!خدایا ممنونتم که منو مامان کردی ،بذار بقیه هر چی می خوان بگن...

حتما باید عنوان داشته باشه؟؟؟

صبح که از خواب بیدار شدیم یه دفه اشاره کردی به پرده اتاقت و گفتی:مامان !ببین ،قشنگه!!!

منم برگشتم و ناگهان یه جیغ کوچولو زدم،آخه بچه

 

.

 

.

 

ادامه مطلب ...

ماشین عروس

اشین عروس 

امروز با علی رفتیم بانک...موقع برگشت تو تاکسی بودیم و پشت چراغ قرمز...

علی با ذوق فراوان :مامان !ماشین عروس Hello

 

من و راننده ومسافران با تعجب بسیار سرمون رو برگردوندیم.حدس بزنین چی دیدیم؟

 

.

 

.

 

.

 

ادامه مطلب ...

:)))

 

علی کوچولو

 

لی لی لی لی , لی لی لی حوضک

علی کوچولو این مرد کوچک

علی کوچولو تو قصه ها نیست

مثل من و تو اون دور دورا نیست

نه قهرمانه

نه خیلی ترسو

نه خیلی پر حرف

نه خیلی کم رو

خونشون در داره

در خونشون کلون داره

حیاط داره ایوون داره

اتاقش طاقچه داره

حیاطش باغچه داره

 

باغچه ای داره گل گلی

کنار حوضش بلبلی

لای لای لای

لی لی لی حوضک لی لی لی

این مادرش مادر علی

مامان خوبش چه مهربونه

علی کوچولو اینو می دونه

اینم باباش چه خالیه جاش

رفته سر کار

خدا به همراش

علی کوچولو چه خوب و نازه

واسمون داره حرفای تازه

!!!؟

 

من:علی بچه های خوب چیکار می کنن؟

علی: دیسیله هاشون رو جمع می کنن؟

 

من:خب،دیگه چیکار می کنن؟

 

علی:اااممم،دیسیله هاشون رو جمع می کنن!!

 

من: شما خوبی یا بد؟

 

علی:من بزلگم!

 

من:پسر بزرگ خوبی یا بد؟

 

علی:پسر بزلگ بد!!!

 

من:

نتیجه گیری :بدون هیچ حرفی خودتون وسایل بچتون رو جمع کنین،این روش ها برا بچه های تخس امروزی فایده نداره!!!

 

رنگ غم

دیروز پیامی از صمیمی ترین دوستم رسید که خبر فوت پدر عزیزشو به من داد...خبرش منو خیلی ناراحت کرد...با خودم گفتم کاش نزدیکش بودم تا می تونستم دلداریش بدم...یادم اومد اون شبایی که تو محوطه تاریک پشت خوابگاه صدف سر روی شونه هم می گذاشتیم و از غم دوری خانواده های های گریه می کردیم...

ای کاش الانم پیشت بودم تا تو رو در آغوش می گرفتم و تو عقده دل باز می کردی و یکم سبک میشدی....

 

عزیز دلم،خواهر مهربونم امیدوارم خدا بهتون صبر فراوان بده...

 

شادی روح  همه سفر کرده ها به خصوص پدر دوست عزیزم فاتحه و صلوات...

 

 

 

پی نوشت:یادم اومد از برادرای دوستای مجازیم المیرا جان و زهرا جان...خدا رحمتشون کنه

همسایه های مهربان!

(توضیحات مقدماتی)توی مجتمع ما، 5 تا واحدیم که همه بلا استثنا یه بچه زیر 6 سال دارن...همسایه بالایی واحد روبرویی ما یه دختر 4 ساله سنگین وزن داره که راه رفتن عادیش باعث لرزش خونه میشه چه برسه به دویدنش...اینا هم یه رسمی دارن تازه ساعت 12 شب میرسن خونه و تا 2 نیمه شب دختر گلشون در حال پرش از روی مبل و دویدن توی خونه هست،شما تجسم کنین همسایه پایینشون رو...

حالا اصل ماجرا

 

دیشب مامان سوگل (واحد روبرویی)زنگ زد اگه مشکلی ندارین بریم بالا پشت بوم یه چای و میوه دور هم بخوریم...ما هم از خدا خواسته قبول کردیم،مدیونین اگه فکر کنین غیر از تفریح بچه ها منظوری داشتیم،خلاصه رفتیم و جاتون خالی ...علی و سوگل و دختر سنگین وزن همسایه که مهمون ناخونده جمعمون بود حسابی آتیش سوزوندن و من و خانوم همسایه هم بر خلاف همیشه که هی بشین نکن می کردیم نیشمون اینجوری باز بود.گاهی هم اینجوریمردا هم که مشغول صحبتای مردونه!هر چند دقیقه مامانش صداش میزد....بیا دخترم و اونم میرفت ولی دوباره ظاهر میشد...راستی یه وقت فکر نکنین پشت بوم روی واحد مذکور بوده ها،نههههههههههه ما و مردم آزاری؟!

 

دیگه آخرای تفریح سالممون بود که دختر خانوم همسایه رفت خونشون و در حالی که لباس بیرون پوشیده بود اومد بالا و گفت :بچه ها ما داریم میریم پارک.اوووم خوش به حالتون شما رو که نمیبریم...وما تازه اونجا معنی و کاربرد خوش به حال رو فهمیدیم!!!!واینگونه بود که تفریحات ما به پایان رسید...

 

 

 

 

 

بعدا نوشت: دیشب با خانوم همسایه مرور کردیم گذشته رو...زمانی که ما اومدیم اینجا تو یه نی نی 5/8 ماهه بودی که تازه یاد گرفته بودی بشینی و یه مروارید خوشگل هم از لثه هات زده بود بیرون...وحالا مردی شدی برا خودت قربونت برم...که اگه خدای نکرده بهت بگیم علی کوچولو با یه اخم گنده و یه بغض کوچولو میگی من بزلگم!!!

 

...مامان فدای علی کوچولوی بزرگش