مادرانه

 

مادر بودن سخت ترین و پرمشقت ترین کار دنیا است که

 

تا آخر عمر هم بازنشستگی ندارد

 

و تنها حقوقی که بابت آن طلب میکند اندکی عشق است...

 

روزم مبارک...

گردش دو ساعته

امروز صبح خاله جون زنگ زد که بریم گردش ...قرار شد دوچرختم برداریم تا اونجا با رضا جون بازی کنی.رفتیم امامزاده سید حمزه یا همون باغمزار خودمون...

ظاهرا که خیلی بهتون خوش گذشت.بعدشم رفتیم زیارت.اونجا تا چشمت به ضریح افتاد چسبیدی بهش و تا پولا رو دیدی گفتی :ااااچقد پول !و بعدشم از قفلش آویزون شدی تا پولارو برداری

 

دارم به این فکر می کنم که چقد خوبه که هر هفته بریم یه جایی هم تو انرژیت تخلیه میشه و کمتر نق میزنی هم ما خواهرا و مادرمون یه درددلی می کنیم

کلمات قصار2

 

بهت میگم داری پرتقال میخوری خوب بجو بعد قورت بده.بعد از اینکه خوردی میگی مامانی بجو کردم!!! 

 

 

 

رفتم دستشویی اومدی پشت در میگی :مامان جیش کردی صدام کن بیام بشورمت!!!هر ثانیه هم تکرار که جیش کردی؟تموم شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

وقتی تازه تو رو از پوشک گرفته بودم.می بردمت دستشویی بعد که می خواستم بشورمت می گفتی:مامانی شوشولم خراب میشه!!! 

 

 

 

رفته بودیم بیمارستان.یه پیرمرده کنارمون چرت می زد.یه دفه رفتی زدی رو پای پیرمرده.آقاهه از جا پرید بعد دستتودراز کردی سمتش. می پرسم علی چرا اینجوری کردی میگی می خواستم بهش سلام کنم!!!!

 تا وقتی نوبتمون شد یه چند نفری رو غافلگیر کردی همینجوری...

 

بیمارستان

پریروز رفتیم خونه بابایی...نزدیکای ظهر دیدم بی حالی و بعدش بالا آوردی

شب بردیمت پی ش دکتر و گفت به خاطر ویروسیه که شایع شده...رفتیم بهت سرم تزریق کردن و بعدش حدودای

 

 10/5برگشتیم خونه....

 

دیروز صبح دوباره حالت خراب شد...منم بردمت بیمارستان و قرار شد یه شب بستری بشی ...

 

الانم یه ساعتی هست که برگشتیم خونه و شما خوابی...

 

حالا انگار نوبت منه گلو درد حالت تهوع آبریزش بینی و..به احتمال زیاد تا چند ساعت دیگه بابایی باید پرستاری هردومونو بکنه

آتش نشان(شعر مورد علاقه ت)

یک شب پر برف و سرد      روی یه بالش زرد      خوابیده بودم راحت       تا کنم استراحت

مامان خوب و نازم       قصه می گفت برایم    قصه هایی رنگارنگ     ماجراهایی قشنگ

 

تا کم کمک خوابیدم   یه خواب خوبی دیدم   خواب یه اتش نشان    یه انسان قهرمان

 

این آدم مهربون    اومده بود مهدمون    می گفت به ما بچه ها       نوگلای خوب ما

 

وقتی که فصل سرماست    فصل فرار گرماست  درها رو خوب ببندید     شادی کنید بخندید

 

تو مصرف برق وگاز   اسراف نکن گل ناز    بخاری و شومینه        گرما میدن به خونه

 

وسیله های گازی       نیستن برای بازی    بزرگترا که نیستن     هرگز به گاز دست نزن

 

ای کودک خوب من       به سیم برق دست نزن

 

تاکید می کرد دوباره      با انگشت اشاره     کار خطرناک نکن       دلهارو غمناک نکن

 

حالا بگیم 1،2،5    125    

 

حفظ کردن این شماره     زحمتی اصلا نداره     الهی سلامت باشین       خوشحال و راحت باشین...

 

کلمات قصار1

وقتی تو ماشینیم و بابا ترمز می گیره،شما که تعادل نداری میافتی اینور اونور بعدش با عصبانیت میگی:بابا هل نده!

 

 

* بابا میگه :علی می خوای برات آبجی بیاریم؟میگی آره! من می پرسم اسمشو بذاریم چی؟تو میگی:عم قزی

 

 

 

* با بابا رفتی گاوداری شیر بخرین.اومدی پیشم با ذوق میگی:یه ببعی کوچولو بود اندازه گرگ مث شیر!!!

 

 

 

* خونه آقاجون بودیم.موقع اذان مغرب با آقاجون می خواستی بری مسجد.دم در که کفشاتو پات می کنم برگشتی    بهم گفتی:مامان گریه نکنی بگی علی رو می خوام علی رو می خوام!!!

از شیر گرفتن

7فروردین 92 از شیر گرفتمت عزیزم.حدودا 3 ماه زودتر از وقتش...روزا به هر حال،شبا دو سه بار بیدار می شدی و جیغ میزدی وبعدش به زور هاپو ولالایی وراه بردن می خوابیدی...خیلی برات سخت بود اما کلا صبور بودی

آغاز کار(پست ثابت)

سلام پسر گلم

امروز تصمیم گرفتم برات وبلاگ درست کنم...گرچه نمی دونم چی باید بزارم اما خب شروع می کنم تا ببینم چی پیش میاد...

خاطره تولد

 

دکتربر اساس سونوگرافی دهه اول مردادو برا زایمانم تعیین کرده بود.با توجه به زایمان قبلی و خاطره تلخی که ازش داشتم تصمیم گرفته بودم سزارین بشم.واسه همین 18 تیر نوبت دکتر داشتم تا برای سزارین وقت بگیرم.پیش خودم می گفتم خب دو هفته زودتر از موعد زایمان بچه روبه دنیا میارن که میشه 26 تیر و روز میلاد امام زمان...تولد پسرم با سالگرد ازدواجمون یکی میشه...

 

عمه جون 14 تیر زایمان کرده بود و ما هم قرار بود 16م بریم دیدنش که تو شهر دیگه ای هست.من صبح 5 شنبه دو سه ساعتی تو بازار می گشتم تا هدیه مناسبی براش پیدا کنم.قرار بود عصر راه بیافتیم که برا آقاجون کاری پیش اومد و حرکتمون به صبح جمعه موکول شد.نیمه های شب حدودای ساعت 5/1 با احساس بدی از خواب پریدم و تا بلند شدم احساس کردم که خیس شدم .فوری رفتم سمت دستشویی و متوجه شدم دوباره کیسه آبم پاره شده این بار سه هفته زودتر...با ترس و گریه بابایی رو صدا زدم...بدجوری دست و پامو گم کرده بودم.. .بابایی زنگ زد به مامان جون و گفت داریم میریم بیمارستان...بعد کلی گریه و خواهش برا سزارین توسط دکتر کشیک ،پرستار بخش زایمان با بداخلاقی گفت :بیا امضا بزن برو هر جا دوست داری سزارینت کنن!!!  منم از رو ناچاری قبول کردم بستری بشم..تا ساعتای 9 دردام قابل تحمل بود وبعدش شدیدتر شد.همون زمان مامان جون(مامان بابا) اومد تو بخش و من با دیدنش روحیه گرفتم...بنده خدا دختر زائوشو تنها گذاشته بود اومده بود بالا سر من..هیچوقت یادم نمیره تو بغلش اشک ریختم و اون بهم گفت با خانم مدرسی (یه مامای مهربون)تماس گرفته،قراره بیاد...خلاصه با وجود یه مامای خصوصی و دلگرمیاش هر جور بود دردا رو تحمل می کردم البته جاهایی هم بود که داد می کشیدم تا اینکه ساعت یک و ده دقیقه ظهر جمعه صدای گریه شما ،خوشگل مامان،به گوشم خورد و انگار دنیا رو بهم دادن...البته می ترسیدم که مشکل داشته باشی که مامای مهربون گفت سالم سالمی وخوب بوده زود به دنیا اومدی اگه سه هفته دیگه میومدی مامانی خیلی اذیت میشد

 

شما با قد 50 و وزن 150/3 و نمره آپگار10 در تاریخ 17 تیر 90 زمینی شدی و دنیای من و بابایی شدی