پسر بی وفا...


من الان یه مامان با درجات خفیف افسردگی هستم!

دیشب پدرشوهر اومده بودن خونه مون،موقع رفتن علی گیر داده بود که می خوام برم خونشون.هرچی گفتیم فردا میریم اونجا به گوشش نرفت که نرفت.بهش گفتم علی من تنهام.میگه نترس مامان بابا پیشته!!!

آخرشم رفت...

صبح بابا زنگ زده حالشو بپرسه مادرش میگه دیشب با عموجون خوابیده. بعدشم گفته آخـــــــــــــــــــیش از دست مامانم راحت شدم...

پسره من دارم؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.