-
حتما باید عنوان داشته باشه؟؟؟
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 19:03
صبح که از خواب بیدار شدیم یه دفه اشاره کردی به پرده اتاقت و گفتی:مامان !ببین ،قشنگه !!! منم برگشتم و ناگهان یه جیغ کوچولو زدم،آخه بچه . . . سوسک هم قشنگی داره؟؟؟
-
ماشین عروس
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 12:52
اشین عروس امروز با علی رفتیم بانک...موقع برگشت تو تاکسی بودیم و پشت چراغ قرمز ... علی با ذوق فراوان :مامان !ماشین عروس Hello من و راننده ومسافران با تعجب بسیار سرمون رو برگردوندیم.حدس بزنین چی دیدیم؟ . . . . یه تاکسی درب و داغون که یه شاخه گل محمدی گذاشته بود زیر برف پاک کنش!!!
-
:)))
سهشنبه 9 اردیبهشت 1393 14:58
علی کوچولو لی لی لی لی , لی لی لی حوضک علی کوچولو این مرد کوچک علی کوچولو تو قصه ها نیست مثل من و تو اون دور دورا نیست نه قهرمانه نه خیلی ترسو نه خیلی پر حرف نه خیلی کم رو خونشون در داره در خونشون کلون داره حیاط داره ایوون داره اتاقش طاقچه داره حیاطش باغچه داره باغچه ای داره گل گلی کنار حوضش بلبلی لای لای لای لی لی لی...
-
!!!؟
یکشنبه 7 اردیبهشت 1393 14:33
من:علی بچه های خوب چیکار می کنن؟ علی: دیسیله هاشون رو جمع می کنن؟ من:خب،دیگه چیکار می کنن؟ علی:اااممم،دیسیله هاشون رو جمع می کنن !! من: شما خوبی یا بد؟ علی:من بزلگم ! من:پسر بزرگ خوبی یا بد؟ علی:پسر بزلگ بد !!! من : نتیجه گیری :بدون هیچ حرفی خودتون وسایل بچتون رو جمع کنین،این روش ها برا بچه های تخس امروزی فایده نداره...
-
رنگ غم
پنجشنبه 4 اردیبهشت 1393 16:30
دیروز پیامی از صمیمی ترین دوستم رسید که خبر فوت پدر عزیزشو به من داد...خبرش منو خیلی ناراحت کرد...با خودم گفتم کاش نزدیکش بودم تا می تونستم دلداریش بدم...یادم اومد اون شبایی که تو محوطه تاریک پشت خوابگاه صدف سر روی شونه هم می گذاشتیم و از غم دوری خانواده های های گریه می کردیم ... ای کاش الانم پیشت بودم تا تو رو در...
-
همسایه های مهربان!
چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 11:22
(توضیحات مقدماتی)توی مجتمع ما، 5 تا واحدیم که همه بلا استثنا یه بچه زیر 6 سال دارن...همسایه بالایی واحد روبرویی ما یه دختر 4 ساله سنگین وزن داره که راه رفتن عادیش باعث لرزش خونه میشه چه برسه به دویدنش...اینا هم یه رسمی دارن تازه ساعت 12 شب میرسن خونه و تا 2 نیمه شب دختر گلشون در حال پرش از روی مبل و دویدن توی خونه...
-
مادرانه
یکشنبه 31 فروردین 1393 18:39
مادر بودن سخت ترین و پرمشقت ترین کار دنیا است که تا آخر عمر هم بازنشستگی ندارد و تنها حقوقی که بابت آن طلب میکند اندکی عشق است ... روزم مبارک...
-
گردش دو ساعته
پنجشنبه 28 فروردین 1393 12:48
امروز صبح خاله جون زنگ زد که بریم گردش ...قرار شد دوچرختم برداریم تا اونجا با رضا جون بازی کنی.رفتیم امامزاده سید حمزه یا همون باغمزار خودمون ... ظاهرا که خیلی بهتون خوش گذشت.بعدشم رفتیم زیارت.اونجا تا چشمت به ضریح افتاد چسبیدی بهش و تا پولا رو دیدی گفتی :ااااچقد پول ! و بعدشم از قفلش آویزون شدی تا پولارو برداری دارم...
-
کلمات قصار2
چهارشنبه 27 فروردین 1393 14:46
بهت میگم داری پرتقال میخوری خوب بجو بعد قورت بده.بعد از اینکه خوردی میگی مامانی بجو کردم !!! رفتم دستشویی اومدی پشت در میگی :مامان جیش کردی صدام کن بیام بشورمت!!!هر ثانیه هم تکرار که جیش کردی؟تموم شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی تازه تو رو از پوشک گرفته بودم.می بردمت دستشویی بعد که می خواستم بشورمت می گفتی:مامانی شوشولم خراب...
-
بیمارستان
دوشنبه 25 فروردین 1393 14:19
پریروز رفتیم خونه بابایی...نزدیکای ظهر دیدم بی حالی و بعدش بالا آوردی شب بردیمت پی ش دکتر و گفت به خاطر ویروسیه که شایع شده...رفتیم بهت سرم تزریق کردن و بعدش حدودای 10/5 برگشتیم خونه .... دیروز صبح دوباره حالت خراب شد...منم بردمت بیمارستان و قرار شد یه شب بستری بشی ... الانم یه ساعتی هست که برگشتیم خونه و شما خوابی...
-
آتش نشان(شعر مورد علاقه ت)
چهارشنبه 20 فروردین 1393 19:12
یک شب پر برف و سرد روی یه بالش زرد خوابیده بودم راحت تا کنم استراحت مامان خوب و نازم قصه می گفت برایم قصه هایی رنگارنگ ماجراهایی قشنگ تا کم کمک خوابیدم یه خواب خوبی دیدم خواب یه اتش نشان یه انسان قهرمان این آدم مهربون اومده بود مهدمون می گفت به ما بچه ها نوگلای خوب ما وقتی که فصل سرماست فصل فرار گرماست درها رو خوب...
-
کلمات قصار1
سهشنبه 19 فروردین 1393 16:23
وقتی تو ماشینیم و بابا ترمز می گیره،شما که تعادل نداری میافتی اینور اونور بعدش با عصبانیت میگی:بابا هل نده ! * بابا میگه :علی می خوای برات آبجی بیاریم؟میگی آره! من می پرسم اسمشو بذاریم چی؟تو میگی:عم قزی * با بابا رفتی گاوداری شیر بخرین.اومدی پیشم با ذوق میگی:یه ببعی کوچولو بود اندازه گرگ مث شیر!!! * خونه آقاجون...
-
از شیر گرفتن
سهشنبه 19 فروردین 1393 15:21
7فروردین 92 از شیر گرفتمت عزیزم.حدودا 3 ماه زودتر از وقتش...روزا به هر حال،شبا دو سه بار بیدار می شدی و جیغ میزدی وبعدش به زور هاپو ولالایی وراه بردن می خوابیدی...خیلی برات سخت بود اما کلا صبور بودی
-
آغاز کار(پست ثابت)
دوشنبه 18 فروردین 1393 21:35
سلام پسر گلم امروز تصمیم گرفتم برات وبلاگ درست کنم...گرچه نمی دونم چی باید بزارم اما خب شروع می کنم تا ببینم چی پیش میاد...
-
خاطره تولد
دوشنبه 18 فروردین 1393 19:23
دکتربر اساس سونوگرافی دهه اول مردادو برا زایمانم تعیین کرده بود.با توجه به زایمان قبلی و خاطره تلخی که ازش داشتم تصمیم گرفته بودم سزارین بشم.واسه همین 18 تیر نوبت دکتر داشتم تا برای سزارین وقت بگیرم.پیش خودم می گفتم خب دو هفته زودتر از موعد زایمان بچه روبه دنیا میارن که میشه 26 تیر و روز میلاد امام زمان...تولد پسرم با...