تشویق مامان به سبک پسرونه...

 

علی کلا به نشستن من پشت رایانه حساسه!

دیروز که خاموشش کردم اومده تو اتاق با ذوق میگه:آفـــــــــــریـــــــــــــــن دختر خوب که کامیترو خاموش کردی،ایشالله عروست می کنم!!!

 

اینم از پسر با غیرت ما!

 

عشق کوچولوی من...

 

دیگه از خدا چی می خوام...

 

 

 وقتی دارم نماز می خونم یه فرشته کوچولوی شیطون نا غافل میاد یه بوس ازلپام  می گیره و در میره!!!

 

وقتی با عشق بوست می کنم و میگم عزیزم تو هم بوسم می کنی و میگی آبجی ام!!!(یعنی نهایت عشقتو اینجوری نشون میدی قربونت برم)

 

 

 

 

 

پ ن1:از دیروز دائما داری سراغ سوگل رو می گیری ازم،آخه به چه زبونی باید به یه بچه 3 ساله گفت " اونی که رفته دیگه رفته!دیگه هیچ وقت نمیاد..."

 

 

 

پ ن2:کنار هم دراز کشیدیم با خواب آلودگی میگی :مامان من می خوام  برم رو تخت تو بخوابم.

 

میگم :پسرم اون اتاق درش قفله!

 

میگی :مامان سوگل ،کلیدشو برده؟

 

میگم :آره مامان...

 

بی مقدمه و از ته دل میگی:الهی مامان سوگل عروس بشه!!!

 

این دعاهای جدیدو کجای دلم بذارم؟؟؟

 

پ ن 3(جهت اطلاع دوستان گرامی):سوگل دختر کوچولوی واحد روبروییمون بود که یه هفته ست از اینجا رفتن و به دلیل خالی نشدن خونه ای که قراره برن توش وسایلاشون رو توی یکی از اتاقای ما گذاشتن...

موتور شکسته...

زمانی که علی رو ختنه کردیم خاله جون براش یه موتور اسباب بازی آورد...تا همین چند روز پیش سالم بود!علی داشت به درودیوار می زد موتورو... بهش میگم:علی اینو خاله جون برات آورده ها!

 

علی:چرا؟

من:رفتیم دکتر (با عرض معذرت) شوشولتو برید بعدش خاله برات کادو آورد...

 

.

 

.

 

.

 

امروز

من:علی چرا موتورتو شکستی؟

علی:عیب نداره!دوباره شوشولمو ببرین بازخاله برام می خره!!!

 

لاکی جون

 

امروز بابا به مناسبت روز مرد برا خودش و خودت یه لاک پشت خرید!!!

 

اولش که می خواستی نیگاش کنی سرشو از پاکتی که توش بود بیرون آورد و شما از ترس جیغ زدیولی بعدش که اومدیم خونه کم کم حاضر شدی بهش دست بزنی...تازه بعدشم می خواستی با بابا رنگ کنی لاکشو!

 

خلاصه یه دردسر به دردسرای بنده اضافه شد.نه حاضری بهش دست بزنی ونه طاقت دوریشو داری...خدا به خیر بگذرونه اگه جناب لاک پشت بره یه گوشه ای و دور از چشم تو باشه...

 

الان لاک پشت خان تو سبد رو تراسه و شما هم بغل من داری لالا می کنی

 .

.

.

.

.

.

 

بعدا نوشت(برای زهرا جان):

 

چند سال پیش که هنوز بچه نداشتیم یه لاک پشت خریده بود نصف این...کلی ذوق می کرد باهاش.وقتی اومدیم خونه جدید گذاشتیمش خونه پدرشوهرم .موند تو باغچشون یک سالی اونجا می دیدیمش، اما یهو غیبش زد.

 

دیروز رفته بودیم خونشون باغچشونو آب می دادیم  یاد لاکی افتاد و گفت الا و بلا باید برا علی لاک پشت بخریم!!!البته من می دونستم که منظورش از علی بابای علیه!!!

الان علی راحتتر باهاش بازی می کنه و برش میداره،ولی تا دست و پاهاشو تکون میده میندازتش!یکم زمان می خواد تا عادت کنه

روز مرد


پدرم!

 

برای چیدن ستاره های قلبت با سبدی پر از گلهای زیبا می آیم

و گل ها را در باغچه دلت می کارم تا بدانی چقدر دوستت دارم .

روزت مبارک...

 

همسرم!

 

یه زغال برمیدارم دورت خط میکشم و مینویسم:

این بی معرفت دنیای منه !

 

روزت مبارک...

 

پسرم!

 

مرد کوچولوی مامان...روزت مبارک

 

دوباره بیماری...

سلام پسر گلم

از ظهر دیروز دوباره بیحال شدی و بعدشم تب کردی...بهت شربت استامینوفن دادم و خوابیدی ولی دوباره ساعتای 5 بود که دیدم داغی...بابا رو صدا زدم و بردیمت دکتر...متخصص اطفال که نیست شکر خدا عصر پنجشنبه...رفتیم پیش دکتر نژاد رحیم که بابا باهاش آشناست و اونم بعد معاینه گوشات گفت گوش راستت عفونت کرده و همچنین گفت به خاطر سابقه تشنج ناشی از تبت باید هر جور هست نذاریم تبت بالاتر بره و یه چیزایی گفت که من و بابا از متخصص نشنیده بودیم واگه شنیده بودیم برعکسش بود و برامون عجیب بود،ولی خب به حرفش گوش دادیم...

 

خلاصه اینکه دیشب شب سختی بود،ساعت به ساعت بیدار شدن و چک کردن تب جنابعالی...الحمدلله الان بهتری ومشغول آتیش سوزوندن

 

 

 

 

 

پی نوشت:بابات میگه نصف عمرم تموم شد به خاطر مریضیای علی و جوری اینو میگه انگار اون نصفش اومده چسبیده به من!!!خدایا ممنونتم که منو مامان کردی ،بذار بقیه هر چی می خوان بگن...

حتما باید عنوان داشته باشه؟؟؟

صبح که از خواب بیدار شدیم یه دفه اشاره کردی به پرده اتاقت و گفتی:مامان !ببین ،قشنگه!!!

منم برگشتم و ناگهان یه جیغ کوچولو زدم،آخه بچه

 

.

 

.

 

ادامه مطلب ...

ماشین عروس

اشین عروس 

امروز با علی رفتیم بانک...موقع برگشت تو تاکسی بودیم و پشت چراغ قرمز...

علی با ذوق فراوان :مامان !ماشین عروس Hello

 

من و راننده ومسافران با تعجب بسیار سرمون رو برگردوندیم.حدس بزنین چی دیدیم؟

 

.

 

.

 

.

 

ادامه مطلب ...

:)))

 

علی کوچولو

 

لی لی لی لی , لی لی لی حوضک

علی کوچولو این مرد کوچک

علی کوچولو تو قصه ها نیست

مثل من و تو اون دور دورا نیست

نه قهرمانه

نه خیلی ترسو

نه خیلی پر حرف

نه خیلی کم رو

خونشون در داره

در خونشون کلون داره

حیاط داره ایوون داره

اتاقش طاقچه داره

حیاطش باغچه داره

 

باغچه ای داره گل گلی

کنار حوضش بلبلی

لای لای لای

لی لی لی حوضک لی لی لی

این مادرش مادر علی

مامان خوبش چه مهربونه

علی کوچولو اینو می دونه

اینم باباش چه خالیه جاش

رفته سر کار

خدا به همراش

علی کوچولو چه خوب و نازه

واسمون داره حرفای تازه

!!!؟

 

من:علی بچه های خوب چیکار می کنن؟

علی: دیسیله هاشون رو جمع می کنن؟

 

من:خب،دیگه چیکار می کنن؟

 

علی:اااممم،دیسیله هاشون رو جمع می کنن!!

 

من: شما خوبی یا بد؟

 

علی:من بزلگم!

 

من:پسر بزرگ خوبی یا بد؟

 

علی:پسر بزلگ بد!!!

 

من:

نتیجه گیری :بدون هیچ حرفی خودتون وسایل بچتون رو جمع کنین،این روش ها برا بچه های تخس امروزی فایده نداره!!!

 

رنگ غم

دیروز پیامی از صمیمی ترین دوستم رسید که خبر فوت پدر عزیزشو به من داد...خبرش منو خیلی ناراحت کرد...با خودم گفتم کاش نزدیکش بودم تا می تونستم دلداریش بدم...یادم اومد اون شبایی که تو محوطه تاریک پشت خوابگاه صدف سر روی شونه هم می گذاشتیم و از غم دوری خانواده های های گریه می کردیم...

ای کاش الانم پیشت بودم تا تو رو در آغوش می گرفتم و تو عقده دل باز می کردی و یکم سبک میشدی....

 

عزیز دلم،خواهر مهربونم امیدوارم خدا بهتون صبر فراوان بده...

 

شادی روح  همه سفر کرده ها به خصوص پدر دوست عزیزم فاتحه و صلوات...

 

 

 

پی نوشت:یادم اومد از برادرای دوستای مجازیم المیرا جان و زهرا جان...خدا رحمتشون کنه

همسایه های مهربان!

(توضیحات مقدماتی)توی مجتمع ما، 5 تا واحدیم که همه بلا استثنا یه بچه زیر 6 سال دارن...همسایه بالایی واحد روبرویی ما یه دختر 4 ساله سنگین وزن داره که راه رفتن عادیش باعث لرزش خونه میشه چه برسه به دویدنش...اینا هم یه رسمی دارن تازه ساعت 12 شب میرسن خونه و تا 2 نیمه شب دختر گلشون در حال پرش از روی مبل و دویدن توی خونه هست،شما تجسم کنین همسایه پایینشون رو...

حالا اصل ماجرا

 

دیشب مامان سوگل (واحد روبرویی)زنگ زد اگه مشکلی ندارین بریم بالا پشت بوم یه چای و میوه دور هم بخوریم...ما هم از خدا خواسته قبول کردیم،مدیونین اگه فکر کنین غیر از تفریح بچه ها منظوری داشتیم،خلاصه رفتیم و جاتون خالی ...علی و سوگل و دختر سنگین وزن همسایه که مهمون ناخونده جمعمون بود حسابی آتیش سوزوندن و من و خانوم همسایه هم بر خلاف همیشه که هی بشین نکن می کردیم نیشمون اینجوری باز بود.گاهی هم اینجوریمردا هم که مشغول صحبتای مردونه!هر چند دقیقه مامانش صداش میزد....بیا دخترم و اونم میرفت ولی دوباره ظاهر میشد...راستی یه وقت فکر نکنین پشت بوم روی واحد مذکور بوده ها،نههههههههههه ما و مردم آزاری؟!

 

دیگه آخرای تفریح سالممون بود که دختر خانوم همسایه رفت خونشون و در حالی که لباس بیرون پوشیده بود اومد بالا و گفت :بچه ها ما داریم میریم پارک.اوووم خوش به حالتون شما رو که نمیبریم...وما تازه اونجا معنی و کاربرد خوش به حال رو فهمیدیم!!!!واینگونه بود که تفریحات ما به پایان رسید...

 

 

 

 

 

بعدا نوشت: دیشب با خانوم همسایه مرور کردیم گذشته رو...زمانی که ما اومدیم اینجا تو یه نی نی 5/8 ماهه بودی که تازه یاد گرفته بودی بشینی و یه مروارید خوشگل هم از لثه هات زده بود بیرون...وحالا مردی شدی برا خودت قربونت برم...که اگه خدای نکرده بهت بگیم علی کوچولو با یه اخم گنده و یه بغض کوچولو میگی من بزلگم!!!

 

...مامان فدای علی کوچولوی بزرگش

مادرانه

 

مادر بودن سخت ترین و پرمشقت ترین کار دنیا است که

 

تا آخر عمر هم بازنشستگی ندارد

 

و تنها حقوقی که بابت آن طلب میکند اندکی عشق است...

 

روزم مبارک...

گردش دو ساعته

امروز صبح خاله جون زنگ زد که بریم گردش ...قرار شد دوچرختم برداریم تا اونجا با رضا جون بازی کنی.رفتیم امامزاده سید حمزه یا همون باغمزار خودمون...

ظاهرا که خیلی بهتون خوش گذشت.بعدشم رفتیم زیارت.اونجا تا چشمت به ضریح افتاد چسبیدی بهش و تا پولا رو دیدی گفتی :ااااچقد پول !و بعدشم از قفلش آویزون شدی تا پولارو برداری

 

دارم به این فکر می کنم که چقد خوبه که هر هفته بریم یه جایی هم تو انرژیت تخلیه میشه و کمتر نق میزنی هم ما خواهرا و مادرمون یه درددلی می کنیم

کلمات قصار2

 

بهت میگم داری پرتقال میخوری خوب بجو بعد قورت بده.بعد از اینکه خوردی میگی مامانی بجو کردم!!! 

 

 

 

رفتم دستشویی اومدی پشت در میگی :مامان جیش کردی صدام کن بیام بشورمت!!!هر ثانیه هم تکرار که جیش کردی؟تموم شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

وقتی تازه تو رو از پوشک گرفته بودم.می بردمت دستشویی بعد که می خواستم بشورمت می گفتی:مامانی شوشولم خراب میشه!!! 

 

 

 

رفته بودیم بیمارستان.یه پیرمرده کنارمون چرت می زد.یه دفه رفتی زدی رو پای پیرمرده.آقاهه از جا پرید بعد دستتودراز کردی سمتش. می پرسم علی چرا اینجوری کردی میگی می خواستم بهش سلام کنم!!!!

 تا وقتی نوبتمون شد یه چند نفری رو غافلگیر کردی همینجوری...

 

بیمارستان

پریروز رفتیم خونه بابایی...نزدیکای ظهر دیدم بی حالی و بعدش بالا آوردی

شب بردیمت پی ش دکتر و گفت به خاطر ویروسیه که شایع شده...رفتیم بهت سرم تزریق کردن و بعدش حدودای

 

 10/5برگشتیم خونه....

 

دیروز صبح دوباره حالت خراب شد...منم بردمت بیمارستان و قرار شد یه شب بستری بشی ...

 

الانم یه ساعتی هست که برگشتیم خونه و شما خوابی...

 

حالا انگار نوبت منه گلو درد حالت تهوع آبریزش بینی و..به احتمال زیاد تا چند ساعت دیگه بابایی باید پرستاری هردومونو بکنه

آتش نشان(شعر مورد علاقه ت)

یک شب پر برف و سرد      روی یه بالش زرد      خوابیده بودم راحت       تا کنم استراحت

مامان خوب و نازم       قصه می گفت برایم    قصه هایی رنگارنگ     ماجراهایی قشنگ

 

تا کم کمک خوابیدم   یه خواب خوبی دیدم   خواب یه اتش نشان    یه انسان قهرمان

 

این آدم مهربون    اومده بود مهدمون    می گفت به ما بچه ها       نوگلای خوب ما

 

وقتی که فصل سرماست    فصل فرار گرماست  درها رو خوب ببندید     شادی کنید بخندید

 

تو مصرف برق وگاز   اسراف نکن گل ناز    بخاری و شومینه        گرما میدن به خونه

 

وسیله های گازی       نیستن برای بازی    بزرگترا که نیستن     هرگز به گاز دست نزن

 

ای کودک خوب من       به سیم برق دست نزن

 

تاکید می کرد دوباره      با انگشت اشاره     کار خطرناک نکن       دلهارو غمناک نکن

 

حالا بگیم 1،2،5    125    

 

حفظ کردن این شماره     زحمتی اصلا نداره     الهی سلامت باشین       خوشحال و راحت باشین...

 

کلمات قصار1

وقتی تو ماشینیم و بابا ترمز می گیره،شما که تعادل نداری میافتی اینور اونور بعدش با عصبانیت میگی:بابا هل نده!

 

 

* بابا میگه :علی می خوای برات آبجی بیاریم؟میگی آره! من می پرسم اسمشو بذاریم چی؟تو میگی:عم قزی

 

 

 

* با بابا رفتی گاوداری شیر بخرین.اومدی پیشم با ذوق میگی:یه ببعی کوچولو بود اندازه گرگ مث شیر!!!

 

 

 

* خونه آقاجون بودیم.موقع اذان مغرب با آقاجون می خواستی بری مسجد.دم در که کفشاتو پات می کنم برگشتی    بهم گفتی:مامان گریه نکنی بگی علی رو می خوام علی رو می خوام!!!

از شیر گرفتن

7فروردین 92 از شیر گرفتمت عزیزم.حدودا 3 ماه زودتر از وقتش...روزا به هر حال،شبا دو سه بار بیدار می شدی و جیغ میزدی وبعدش به زور هاپو ولالایی وراه بردن می خوابیدی...خیلی برات سخت بود اما کلا صبور بودی

خاطره تولد

 

دکتربر اساس سونوگرافی دهه اول مردادو برا زایمانم تعیین کرده بود.با توجه به زایمان قبلی و خاطره تلخی که ازش داشتم تصمیم گرفته بودم سزارین بشم.واسه همین 18 تیر نوبت دکتر داشتم تا برای سزارین وقت بگیرم.پیش خودم می گفتم خب دو هفته زودتر از موعد زایمان بچه روبه دنیا میارن که میشه 26 تیر و روز میلاد امام زمان...تولد پسرم با سالگرد ازدواجمون یکی میشه...

 

عمه جون 14 تیر زایمان کرده بود و ما هم قرار بود 16م بریم دیدنش که تو شهر دیگه ای هست.من صبح 5 شنبه دو سه ساعتی تو بازار می گشتم تا هدیه مناسبی براش پیدا کنم.قرار بود عصر راه بیافتیم که برا آقاجون کاری پیش اومد و حرکتمون به صبح جمعه موکول شد.نیمه های شب حدودای ساعت 5/1 با احساس بدی از خواب پریدم و تا بلند شدم احساس کردم که خیس شدم .فوری رفتم سمت دستشویی و متوجه شدم دوباره کیسه آبم پاره شده این بار سه هفته زودتر...با ترس و گریه بابایی رو صدا زدم...بدجوری دست و پامو گم کرده بودم.. .بابایی زنگ زد به مامان جون و گفت داریم میریم بیمارستان...بعد کلی گریه و خواهش برا سزارین توسط دکتر کشیک ،پرستار بخش زایمان با بداخلاقی گفت :بیا امضا بزن برو هر جا دوست داری سزارینت کنن!!!  منم از رو ناچاری قبول کردم بستری بشم..تا ساعتای 9 دردام قابل تحمل بود وبعدش شدیدتر شد.همون زمان مامان جون(مامان بابا) اومد تو بخش و من با دیدنش روحیه گرفتم...بنده خدا دختر زائوشو تنها گذاشته بود اومده بود بالا سر من..هیچوقت یادم نمیره تو بغلش اشک ریختم و اون بهم گفت با خانم مدرسی (یه مامای مهربون)تماس گرفته،قراره بیاد...خلاصه با وجود یه مامای خصوصی و دلگرمیاش هر جور بود دردا رو تحمل می کردم البته جاهایی هم بود که داد می کشیدم تا اینکه ساعت یک و ده دقیقه ظهر جمعه صدای گریه شما ،خوشگل مامان،به گوشم خورد و انگار دنیا رو بهم دادن...البته می ترسیدم که مشکل داشته باشی که مامای مهربون گفت سالم سالمی وخوب بوده زود به دنیا اومدی اگه سه هفته دیگه میومدی مامانی خیلی اذیت میشد

 

شما با قد 50 و وزن 150/3 و نمره آپگار10 در تاریخ 17 تیر 90 زمینی شدی و دنیای من و بابایی شدی